محل تبلیغات شما



شوفـاژ رو ، تا انتهـا باز كردم  

اگه حانيـه الان اينجا بود ، در حاليكه خودشـو 

با دست باد ميـزد و خرمنِ موهای مشکیشو كه چسبيدن به گردنش و كلافش کردن ‌، 

جمع ميكرد ، ميگفت 

 این بچه‌های تهرون سوسولن بابا ، هوا به این خوبی ، 

چرا انقدر گرم کردی اتاقتـو ؟ »  

یه دستم دستمال‌کاغذیه و صدای فین‌فین‌آم با  ma femme  گفتنایِ Serge Reggiani

 قاطى شده  

بوىِ سوپ تمومِ خونه رو برداشته ،

 از صبح هزارتا ليوان آبميوه  آبجوش‌عسل خوردم و وقتی داشتم به مامان می‌گفتم 

 من حتی وقت ندارم که مریض باشم »

 عمیقا دلم برای خودم سوخت  

دلم برای احساسات لنگ در هوام هم 

 دلم برای خلوت با خودم هم  

دلم برای ۱۱ شب شعر خوندن هم  

این هفته تمامِ روزا ٨ ِ شب خونه بودم و يه‌شب درمیون با شلوار لی خوابیدم 

چون رمقِ درآوردنِ همونم نداشتم ، 

دوتا جوشِ تازه هم زدم ،چـرا ؟ 

چون قطعا كسى كه رمقِ تعويضِ لباسشو نداره ،

 كرمِ ضدآفتابِ صبحشم پاک نميكنه  

 الف » بهم گفته این‌هفته باید با هم حرف بزنیم ، 

فکر می‌کنم اونم دیده برقِ چشام چطور بى‌فروغ شده  

آخر پیامشم بهم گفت " انقداحساسی نباش " 

و من عجيب بغض کردم که مگه دستِ خودمه ؟

 از يه هفته بعد از ١٧ مهـر ، 

همش دارم فكر ميكنم كه  بارِ كلمات » فقط برایِ من اينهمه ثقيل و سنگينن ؟ 

يـا 

آدما كِى وقت كردن انقدر بى‌توجه به مفهوم کلمات صحبت کنن ؟  

ضربه‌ی اصلی رو من اونجایی خوردم که 

با  احساسم رفتم جلو و همه‌ی آدمای دیگه منطقشونو به رخم کشیدن  

از جایی که دراز کشیدم وقتی اجزای روی میز تحریرو می‌بینم 

تصمیم می‌گیرم این لطفو بهش کنم که تا هیچ‌چیز جدی نشده

 ذره‌ذره دور ودورتر شم ،

 کاش یه‌روز بفهمه که برای این تصمیم

 بیشتر از اینکه به خودم فکر کنم به اون فکر کردم ، 

تماما به اون فکر کردم  

آهنگ عوض می‌شه و می‌ره روی Always remember us this way ، 

طاقت نمی‌آرم و قطعش می‌کنم 

پتو رو می‌کشم رو سرم که یادم بره ۲۰آبان ،

 قشنگ‌ترین دوشنبه‌ی دنیا ، سهمِ من بوده 


الان که دارم برات می نویسم اتاق آبیم تو آروم ترین حالت خودش فرو رفته .

آروم اما زنده . 

نور مناسب چراغ مطالعه ای که زنده است .

بخار لیوان داغ چاییم که زنده است .

تکرار خواستنیه آهنگ night after night که زنده است

کتابای روی میزم از امار و احتمالات گرفته تا ملکوت و داستان همشهری زنده ان .

حتی گلدونامم که تو خواب فرو رفتن نفس میکشن و زندن .

و خستگیه که تو چشمامم نشسته هم زنده است :) زنده است و میگه دیگه عقبش ننداز . 

میگه دیگه داره خ دیر میشه

بلخره انگشتام منو نشوندن پای لپ تاپ تا بعد از هفته های متوالی و طولانی بلاگفا رو باز کنم و بنویسم

.

مدت ها بود میخواستم بنویسم .

مدت ها بود گفته بودم که باید طولانی ترین پست اینجا رو بنویسم .

انقد بنویسم و بنویسم و بنویسم که حتی اگر روزی گفتی هستی بازم بنویس دیگه کلمه ای نداشته

باشم .

انقد بنویسم که خوده با خاک یکسان شدمو از انتهای نوشته ام بیرون بکشم .

وقتی از دستت ناراحت بودم میخواستم بنویسم .

وقتی از دستت عصبانی بودم میخواستم بنویسم

وقتی از دستت دلگیر بودم میخواستم بنویسم .

وقتی دلم برات تنگ شده بود میخواستم بنویسم .

وقتی جات خالی بود میخواستم بنویسم .

وقتی می دیدم جای خالیم تو زندگیت معنایی نداره میخواستم بنویسم .

وقتی وقت و بی وقت یادت میافتادم و حسی که نه خشم بود نه دلخوری نه دلتنگی اما پر از بغض بود

میخواستم بنویسم .

وقتی دلم میخواست باشی و نبودی میخواستم بنویسم .

وقتی حرفام تو گلوم سنگینی میکرد و صدای قلبم در می اومد می خواستم بنویسم .

وقتی نبوذی که غمامو بشنوی میخواستم بنویسم .

وقتی نبودی که از خوشحالی بغلت کنم میخواستم بنویسم .

وقتی شبای مرگباریو می گذروندم میخواستم بنویسم

وقتی حرفی از رفاقت و معرفت میشد میخواستم بنویسم

وقتی با حالم آروم می خوابیدم و صبح آرامشو تقدیم به خورشید میکردم میخواستم بنویسم

وقتی از فراموش نشدن درد عمیقت زمین خوردی و باز با خودت کلنجار می رفتی که دختر کوچولوی

درونتو سر پا نگه داری که وسط گریه هاشم بخنده می خواستم بنویسم .

وقتی نشونه های خوب زندگیت یکی یکی پیدات میکردن می خواستم بنویسم .

وقتی بعد از 10 ساعت بی وقفه کلاس هنوز قوی بودی و پر انرژی میخواستم بنویسم .

وقتی تنها دستنبد قرمز بافتنی همسفر دستات شد ، از کلمه همسفر بیزار بودم اما میخواستم بنویسم .

وقتی با کتلتای مادر بزرگت تو ظرف گل قرمزی پر از جریان زندگی شدی میخواستم بنویسم .

وقتی با آلبوم آقای بنفش غرق خاطراتت شدی می خواستم بنویسم .

وقتی

اگه بخوام همشو بنویسم نمیدونم کی تموم میشه :)

و اصن میشه تمام شبانه روزهایی که بدون حاضر آدم هایی که باید باشن و نیستن رو نوشت ؟

کلمات گنجایششو دارن ؟

امشب اما به بداهه ترین حالت ممکن نشستم که بنویسم .

نه اون اندازه ای که ماه ها بود میخواستم بنویسم . و راستی چه تلخ که شد ماه ها :)

نه همه ی حرفایی که میخواستم بگم تا از زیر آوارشون بیرون بیام

امشب شروع کردم به نوشتن آخر , همه ی چیزهایی که میخواستم اول و انتهای همه ی اون نوشتن ها

بگم .

فکر می کردم آمادگیه اینو دارم که سطر های زیادی رو از واقعه ای که اتفاق افتاد بنویسم .

از جزیی ترین تا کلی ترینش .

از حق خودم تا اشتباهات خودم .

از حق تو تا اشتباهات تو .

از گلایه های بی پایانم :)

از همه ی حرف هایی که کاش هرگز نمیشنیدم . که به کلمات بی اعتماد ترین بشم .

از هستی ای که تا آخر تابستون هستی نشد که نشد :)

که اتفاقات اومدن و رفتن و هستی سر پا نشد که نشد .

که امن آبی آرومم ساحل طوفان زده ای بود پر از ویرانی .

که که که که که

از از از از از .

و در نهایت اول و آخر همشون بگم داره دیر میشه

امشب اما فکر کردم که وقت برای گفتن همه ی اون حرفا هست

همیشه هست .

چیزی که براش وقتی نیست و زندگی منتظره که از زیر پات بیرون بکشتش فرصت برای زدن حرفاییه که

فردا روزی به خودت میای و می بینی تو گیر و دار زندگی تبدیل شده به فاصله ای پر نشدنی .

که شدیم تصویر بارز آهنگ بی توی قمیشی

به اینجای کلمات که رسیدیم خودم رو شبیه مسافری فرض کردم که چند ساعت دیگه راهیه فرودگاهه و

پرواز داره .

و می خواد تو کمترین سرعت ممکن همه ی حرفایی که باید رو بزنه .

که حتی ممکنه ایستاده مشغول تایپ کردن باشه :)

و حالا با همون سرعت و عجله از گذر ثانیه ایه زمان بدون حاشیه و هر مقدمه ی باهوده و بیهوده ای

با در نظر گرفتن حرفایی که حتما میشه زمان دیگه ای بهشون فکر کرد و دونه دونه ترکش ناگفته ها رو

خنثی کرد میخوام بهت بگم پرتقال من . !

داره دیر میشه .

فصلا داره عوض میشه .

تو داری میری کار اموزی و من سومین روزیو به پایان رسوندم که تو کتاب فروشیه ثالث مشغول به کار

شدم .

فقط 6 ماه مونده به کنکور .

نصف 98 تموم شد .

تولدامون نزدیک و نزدیک تر میشه  

داریم بدون هم بزرگ میشیم !

داریم بدون هم بزرگ میشیم !

داریم بدون هم بزرگ میشیم !

داریم بدون هم بزرگ میشیم !

داریم بدون هم بزرگ میشیم !

داریم بدون هم بزرگ میشیم !

 و حیف نیست ؟

هست هست هست

ما از امتحان روزگار مشروط شدیم فاطمه .

فرقی نمیکنه با نمره ی 5 یا 7 .

مشروط شدیم .

از نقطه ی اعتماد و اتکاء همدیگه هم رد شدیم .

من میخوام یه کلام بگم . یه قطره از دریای حرفام . 

که بیا یاد بگیریم هیچ کدوممون نه سیاه مطلقیم نه سفید . که تو بهترین حالتش خاکستری ایم .

من شاید خاکستری رو به انواع آبی .

و تو خاکستری مایل به سبز سبز پر رنگ :)

که هر کدوممون تو هر جایگاهی و با هر سوادی . یه هیولای درون داریم که گاهی باید ازش ترسید .

که هر بار به ی شکل ظاهر میشه و باید حواست باشه که اگر بلعیدی و بلعیده شدی بلد باشی از

دهنش بیای بیرون .

باید یاد بگیریم مرز دوست داشتن واقعیه آدما همون جاییه که انتظار هیولای درونشونو داری . و

میشناسیشون . اما بازم رسم موندنو به جای میاری . 

نه به قیمت زخمی شدن به قیمت ارزش حضورشون . به قیمت اینکه اگر نباشن جای خالیشون

شبیه ی کبودی رو تنمون می مونه ؟ که یه روزی به خودمون بگیم کاش برای درست کردنش بیشتر

تلاش میکردم ؟

یه مثال عجیب بی ربط وسط نطقم :)

سوگوار نبودن ادمیم تو زندگیم که اتفاقا مثال بارز از دور قشنگاست :)

ولی نگفتم هیچوقت که زشتیاشو دیدم و باز دل هزار تیکه ام براش تپید

که عیار دوست داشتن ، عاشق شدن ، رفیق بودن و رفیق موندن دقیقا همین وقتاست .

که اگر قرار باشه تمام عمر بی کلنجار و اختلاف و دلخوری و دلگیری دفتر رفاقتمونو رنگ بزنیم ، حتما یه

جای کار می لنگه .

و ما می خواستیم با تعارفات و کلمات خیلی قشنگ شبانه روزهامونو با هم زندگی کنیم ؟

نه نه نه .

یه نگاه به رفاقتای چندین و چند ساله بنداز

اکثریتشون تو آلبوم خاطراتشون یه دلخوری و یه گرد و خاک حسابی بوده :)

اما موندن و حلش کردن

این تلخ ترین رنجی بود که از تو برای من موند . که فاطمه . پس چی شد حرفامون ؟

قرار بود هیچ وقت از کوره در نرم ؟

قرار بود هیچ وقت فاطمه ای نباشی که نمیشناسمت ؟

قرار بود طاقت نیمه ی تاریک همو نداشته باشیم ؟

قرار بود همسفر خوش اخلاقیامون باشیم فقط ؟

نه نه نه

رفاقت دقیقا از همینجا شروع میشه

از همون نقطه ای که تو تاریک و روشن هوای همو داشته باشیم

نه که اونقدر ایده آل و غیر واقعی به همه چیز نگاه کنیم که وقتی یه بی سامانی پیش میاد همه چی

خراب شه

ما انتخاب کردیم که از ویرونه ای که رو سرمون آوار شد بگذریم فاطمه .

که جای ساختن و دوباره سر پا کردنش ازش گذر کنیم .

و مگه نه اینکه همیشه میگفتیم تو این دنیایی که آدما به آب خوردنی همو گم میکنن ما چه به موقع همو

پیدا کردیم ؟

من یا باید می پذیرفتم که همه ی اون حرفا و یک دل بودنا خواب بوده

یا شک میکردم به صداقت واژه . به حرمت کلمه . و بی اعتمادی موریانه ای میشد که درخت روحمو

می جوید و نابود میکرد

صادقانه بگم رنج می بردم از اینکه از یک جایی به بعد همه چیز انقدرها برات عادی و ساده بود :)

تو پذیرفته بودی که من نباشم همون طور که تمام سالهای قبلش رو نبودم  

و این چقدر ها که منو عذاب می داد . که تو صورت مسئله رو پاک کرده بودی

و یا حداقل برای خودت جوری حلش کرده بودی که من پاک شم .

وقتی گفتی چه خوب که فرصت همدلیای کوچیکو از هم نگرفتیم میخواستم بگم ولی فرصت تمام روزها و

ماه ها و سالهای دور و درازی که میتونستیم کنار هم رفاقتو با همه ی پیچ و خماش عشق کنیم از هم

گرفتیم اونهم به احمقانه ترین دلایل ممکن :)

اون شبی که با خودت و احساسات گلاویز شده بودی و برات چند خطی نوشتم حقیقتا از کلماتم بیزار

بودم چون حس می کردم هر کلمه ای بین ما ارزش و معنای واقعیشو از دست داده . و من از راه

دور برای آروم کردن تو چه دست آویزی داشتم جز کلمات ؟ مگه میتونستم بی تفاوت بگذرم از درد

عمیقت صداهای تو سرمو خفه میکردم که جملات تلخ گذشته رو یادم نیارن و با خودم می جنگیدم

که همه ی حسمو پشت ساده ترین کلمات بهت منتقل کنم

وقتی گفتی تو هنوز هستیه باغ فردوسی با همون تاثیری که حرفات داشت ، هزار بار بغض کردم

که بمرانی اونقدر تو گوشم خوند تو خیلی دوووووری خیلی دوری تو خیلی دوری . خیلی دور .

خودش هم کم آورد از این دور افتاده های غریب .

و در نهایت با رد شدن از هزار و یک حرف .

میخوام بگم پرتقال من .

من دلم نمیخواد تمام عمر دلتنگت باشم . 

دلم نمیخواد آدمی که به خلوتگاه بیست و چند سالگیم راه پیدا کرده دهه های بعدیه زندگیم در حد یه

شماره باشه تو گوشیم و دلگرمی های از راه دور .

دلم نمیخواد بی هم بگذرونیم این رنج و ملال زندگی رو . 

میخوام بگم زندگیه منتظرمونه که هوار تا اتفاق پیش رومون بذاره و چرا نباشیم کنار هم برای نفس

کشیدن این اکسیژن ؟

مگه نه اینکه هدیه ی خدا بودیم برای هم ؟:)

چه کردیم با خودمون ؟.

چه کردیم با باوری که هزار تیکه شد

چه کردیم با تمام خاطره های نساخته و عکس های ثبت نشده

چه کردیم که یک تابستون با نگاتیو های سوحته داریم از نبودنامون

میخواستم بگم این کاری بود که باید برای رفاقتمون می کردم که بهت بگم دلخوری و اتفاقات غیر قابل

پیش بینی همه ی وجود یه نفرو زیر سوال نمی بره :)

که درسته سفر دائره المعارف خوبی از ادما به نمایش میذاره . اما نه تا جایی که بدیهیات رو زیر پاش له

کنه .

که عزیز دورم :) 

بیا فرصت کنار هم بزرگ شدن و به استقبال خوب و بد زندگی رفتنو از دست ندیم

تو میتونی انتخاب کنی که من تا نمیدونم کِی :) اما برات یه همدل از راه دور بمونم

من اما انگشتای نیمه جونم رو به نوشتن وادار کردم تا از کیلومتر ها فاصله بهت بگم تهران بی تصویر

مشترکمون کنار هم چقدر ها که نفسگیر تر میشه . با همه ی دلبرانه هاش .

که دلتنگ تمام فریم های کوچک و بزرگ رفاقتمونم

که چه بغضی تو گلوم خونه نشین شده از تصور نبودنت تو تمام تولد های زندگیم

که بگم یه فصل گذشت . بیا تقویم فصل های باقی مونده از سالهای تو راه رو کنار هم ورق بزنیم .

با در نظر گرفتن اینکه همه ی ادما حق اشتباه دارن :) و باور کن این مختصات هر رابطه ایه :)

مهم اینه که بلد باشن از فرصتاشون یه پل بسازن برای بهتر شدن کیفیت رابطشون

می خواستم بگم من همون هستیم که همه ی خودمو برای رفاقتمون میذارم :) برای تو برای خودم

برای ما .

میخواستم بگم آقای عظیمی چقدرها درست می فرماین تو آهنگ پناهنده شون :)

میون هر سطری که نوشتم صدها کلمه جا موند . که اگر میخواستم تمام دلانه هام رو بنویسم سر

گیجه می گرفتی از این همه پر حرفی .

به ساده ترین لحن ممکن می خواستم بگم فکر کن . تمام روزهای باقی مونده از پاییز رو فکر کن :)

اما بیا خودمونو برسونیم به نارنجیای امسال . :)

که پیدا کردن کسی که دنیا رو از زاویه خودش شبیه به تو ببینه و تجربه کنه شاید هر صد سال یکبار

اتفاق بیافته :)

که بی هم داریم بزرگ میشیم .

و حیف نیست ؟

.

.

.

دیر زمانی ست میخاستم به هزار بهانه برای تو بنویسم.

دیر شده

اما چیزی کم نشده

اصل کار هم گمانم همان است

باید برای تو مینوشتم که تمام روز ها و شب ها را یادم هست .

چه دیوانه وار بودیم هیهات .مثل همان باران .

منتظر ماندی چون من بدحال بودم ولی منتظر ماندی .

چون دوستان منتظر میمانند و طاقتشان به این راحتی طاق نمیشود

دوستان از بلند شدن دوستانشان بلند میشوند،چشمانشان میخندد

آنطور که تو بودی.

دوستی گاهی جنون آمیز است

گاهی خلسه ناک و گاهی ساکت .

گاهی از میانش چیزهای اینطوری پیدا میشود

گاهی هم سرش را توی لاک خودش میبرد .

اما دوستی مثل هیچ چیز نیست .

دوستی مثل کوه سرجاش هست و مدام توی دیگش چیزهای تازه می جوشد .

جنون هست ! البته دلتنگی هم هست .

اصلا انگار ما با دلِ تنگ زاده ایم،دلمان برای هر چیز کوچک چقدر تنگ است

باید برای تو مینوشتم قدر دانِ همه ی دوستی و جنون و دلتنگی هستم

آدمی به فرد میمیرد

تنها به جمع است که معنا دارد .

و من جمع را یادم هست

قدرش را میدانم

تازه این ها به کنار

کسی چه میداند

دوستی هرروز چیزهای تازه میزاید.


وقتی تو نیستی گم میشه آفتاب 

خاکستر میشه حریر مهتاب 

از رفتنت من پر میشم از شب 

شب دلهره شب اضطراب 

 

وقتی تو نیستی دنیا شب میشه 

شب از دل من شب تا همیشه 

بی تو هر نفس تکرار ترسه 

لحظه لحظه نیست نبض تشویشه 

 

بی تو نه صدا مونده نه آواز 

نه اشک غزل نه ناله ساز 

بالی اگه هست از جنس کوهه 

از رنگ خاک و حسرت پرواز 

 

 

[ من از تویی که بد کردی با من 

گله میکنم دل نمیکنم ]

 

بی تو نه صدا مونده نه آواز 

نه اشک غزل نه ناله ساز 

بالی اگه هست از جنس کوهه 

از رنگ خاک و حسرت پرواز


بلخره تونستم از تخت بلند شم اینبار برای خودم

نه برای تولد بابا که همین دیروز بود و تو شرکت سورپرایزش کردیم و یکی از اون لبخند های حسابی

غمگینم رو نثار دوربین کردم . 

نه برای همراهی کردن زهرا و معاشرت با مشاور اول راهنماییه امام صادق که حالا برای خودش زنی

بالغ بود با تجربه هایی عجیب و سکوهایی برای پرتاب به سمت پیشرفت .

نه برای دلخوشی مامان که با کیسه هایی پر از لباس های تابستونی و خوشرنگ اومد تو اتاقم و

مجبورم کرد تک تکشونو بپوشم و براشون ست پیدا کنم .

برای خودم که حالم بی شباهت با یک بیمار نیست .

منتها اینبار اثری از سرماخوردگی نیست  

تک تک اجزای روحم اونقد مریض و افسرده شده که نیاز دارم به شبانه روزها خوابیدن و با کسی حرف

نزدن . کمتر از همیشه ام غذا میخورم . میلی به چایی ندارم و تجویز های تقویتیه مامان راه به جایی

نمی بره .

ادیت عکسا؟ :) حتی یک دور کامل هم نگاهشون نکردم .

شروع یه کتاب غیر درسی که تو دوران امتحانا چشمک میزد ؟ :) ذهنم حتی یک سطر رو هم دنبال

نمیکنه چه برسه صفحه های متوالی مملو از واژه .

چرخ زدن تو دنیای مجازی ؟ بهترین تصمیمو گرفتم که اپ ها رو از گوشیم پاک کردم

پشت گوشیه موبایلم پر از پیامای نخونده اس از ادمایی که سراغمو میگیرن و من صادقانه باید بگم

حوصله هیچ کدومشونو ندارم . نه دلم میخاد کسیو ببینم . نه با کسی حرف بزنم و نه حتی جایی

برم

اینبار برای خودم از رخت خوابم بلند میشم و سعی میکنم یه سر و سامونی به ظاهر اتاقم بدم .

حتی حرکتای ناچیز هم خسته ام میکنه . و جز جا به جا کردن چند تا لباس و کتاب و لیوان کار خاصی

نمیتونم بکنم . ساک سفرمم که از وقتی اومدم زیر میز سنتوره . و فقط وسایل ضروریمو ازش برداشتم

رو تخت دراز میکشم و به این فک میکنم که آخیش حداقل ظاهر اتاقم مرتب شد درست مثل ظاهر

زندگیم . که انگار همه چیز همونطوریه که باید باشه . اما فقط من میدونم تو گلوگاه ذهنم چه افکاری

گیر کرده و پیچ و مهره های بدنم چطوری شل شدن و با چه سرعتی پرتاب شدم تو سیاه چاله ای که

هرگز تصور نمیکردم وجود داشته باشه حتی چه برسه به اینکه خودم رو آماده کرده باشم برای مواجهه

با این حجم از یاس و خالی بودن

بله ! این صدای منه بعد از سفری که قرار بود رویایی ترین باشه :)

قرار بود خستگیای هشت ترم درس خوندن نه ، که همین فصل بهارو از تنم دور کنه و انگیزه ای باشه

برای شروع فصل جدید .

نشد اما و این فصل تاریکی بود تو کتاب رفاقتمون . برگی خشکیده تو دل روزهای سبزمون

حالا هر کدوممون یه جای این شهر ، غریب افتادیم . و راستی که بپذیر بی همدیگه ، غریبیم .

و اگر تو پرتقال من نباشی و دلتنگت نباشم و قرار روزهای سبزمان فراموشی باشد پس این دنیا دقیقا به

چه دردی میخورد ؟.

.

.

.

توانم برای نوشتن باقیه کلماتم درست همینجا به پایان رسید

باید برای راضی هم که شده ظرف شاتوت های تازه را به انتها برسانم .

موسیقی این کلمات را بار دیگر پلی کنم و دوباره حوالی نیمه شب خودم را کشان کشان به اینجا

برسانم


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مدلسازی آبهای زیرزمینی META حملات غیر نطامی یک محتوا نویس وب