محل تبلیغات شما

بلخره تونستم از تخت بلند شم اینبار برای خودم

نه برای تولد بابا که همین دیروز بود و تو شرکت سورپرایزش کردیم و یکی از اون لبخند های حسابی

غمگینم رو نثار دوربین کردم . 

نه برای همراهی کردن زهرا و معاشرت با مشاور اول راهنماییه امام صادق که حالا برای خودش زنی

بالغ بود با تجربه هایی عجیب و سکوهایی برای پرتاب به سمت پیشرفت .

نه برای دلخوشی مامان که با کیسه هایی پر از لباس های تابستونی و خوشرنگ اومد تو اتاقم و

مجبورم کرد تک تکشونو بپوشم و براشون ست پیدا کنم .

برای خودم که حالم بی شباهت با یک بیمار نیست .

منتها اینبار اثری از سرماخوردگی نیست  

تک تک اجزای روحم اونقد مریض و افسرده شده که نیاز دارم به شبانه روزها خوابیدن و با کسی حرف

نزدن . کمتر از همیشه ام غذا میخورم . میلی به چایی ندارم و تجویز های تقویتیه مامان راه به جایی

نمی بره .

ادیت عکسا؟ :) حتی یک دور کامل هم نگاهشون نکردم .

شروع یه کتاب غیر درسی که تو دوران امتحانا چشمک میزد ؟ :) ذهنم حتی یک سطر رو هم دنبال

نمیکنه چه برسه صفحه های متوالی مملو از واژه .

چرخ زدن تو دنیای مجازی ؟ بهترین تصمیمو گرفتم که اپ ها رو از گوشیم پاک کردم

پشت گوشیه موبایلم پر از پیامای نخونده اس از ادمایی که سراغمو میگیرن و من صادقانه باید بگم

حوصله هیچ کدومشونو ندارم . نه دلم میخاد کسیو ببینم . نه با کسی حرف بزنم و نه حتی جایی

برم

اینبار برای خودم از رخت خوابم بلند میشم و سعی میکنم یه سر و سامونی به ظاهر اتاقم بدم .

حتی حرکتای ناچیز هم خسته ام میکنه . و جز جا به جا کردن چند تا لباس و کتاب و لیوان کار خاصی

نمیتونم بکنم . ساک سفرمم که از وقتی اومدم زیر میز سنتوره . و فقط وسایل ضروریمو ازش برداشتم

رو تخت دراز میکشم و به این فک میکنم که آخیش حداقل ظاهر اتاقم مرتب شد درست مثل ظاهر

زندگیم . که انگار همه چیز همونطوریه که باید باشه . اما فقط من میدونم تو گلوگاه ذهنم چه افکاری

گیر کرده و پیچ و مهره های بدنم چطوری شل شدن و با چه سرعتی پرتاب شدم تو سیاه چاله ای که

هرگز تصور نمیکردم وجود داشته باشه حتی چه برسه به اینکه خودم رو آماده کرده باشم برای مواجهه

با این حجم از یاس و خالی بودن

بله ! این صدای منه بعد از سفری که قرار بود رویایی ترین باشه :)

قرار بود خستگیای هشت ترم درس خوندن نه ، که همین فصل بهارو از تنم دور کنه و انگیزه ای باشه

برای شروع فصل جدید .

نشد اما و این فصل تاریکی بود تو کتاب رفاقتمون . برگی خشکیده تو دل روزهای سبزمون

حالا هر کدوممون یه جای این شهر ، غریب افتادیم . و راستی که بپذیر بی همدیگه ، غریبیم .

و اگر تو پرتقال من نباشی و دلتنگت نباشم و قرار روزهای سبزمان فراموشی باشد پس این دنیا دقیقا به

چه دردی میخورد ؟.

.

.

.

توانم برای نوشتن باقیه کلماتم درست همینجا به پایان رسید

باید برای راضی هم که شده ظرف شاتوت های تازه را به انتها برسانم .

موسیقی این کلمات را بار دیگر پلی کنم و دوباره حوالی نیمه شب خودم را کشان کشان به اینجا

برسانم

از ظهرِ دم‌کرده‌ی اتاقم یا جمعه‌ها طبق رسمِ هميشگيش خون جاىِ بارون ميچكه :))

نوستالژی - ابی و گوگوش / یا بذر آفتابگردونی که سپردم باد به دستت برسونه ... :)

دلتنگ ِگوش دادن آهنگ هاي سفارشي :)

تو ,های ,رو ,هم ,یک ,؟ ,برای خودم ,حتی یک ,نه برای ,و با ,که همین

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

عیب یابی کابل زیرزمینی اعتماد۰۹۱۷۷۲۱۴۰۴۹